Image and video hosting by TinyPic زهرا - گل ارکیده
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 95383

  بازدید امروز : 11

  بازدید دیروز : 6

زهرا - گل ارکیده

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

لوگوی دوستان












 

درباره خودم

زهرا - گل ارکیده
زهرا
وبلاگ من یه خاطره قدیمی رو برام زنده میکنه با اینکه دیر به دیر بهش سر میزنم اما همیشه از دیدنش حس خوبی بهم دست میده... خیلی دوسش دارم

 

لینک به لوگوی من

زهرا - گل ارکیده

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

صندوقچه

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

دو تن به خاطر من تباه شدند : دوستى که از اندازه نگاه نداشت و دشمنى که بغض مرا در دل کاشت . [نهج البلاغه]

من دلم می خواهد....

نویسنده:زهرا::: یکشنبه 85/9/5::: ساعت 7:5 عصر

سلام به دوستان خوبم
این مطلبو یکی از دوستام که زینب هست برام تو نظرات گذاشته بود دلم نیامد شماها نخونیدش چون به نظرم قشنگ اومد به نظر شما چی؟

من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانهء پر عشق و صفای من گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانهء ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
خانهء دوست کجاست؟



ووی نازی

نویسنده:زهرا::: یکشنبه 85/8/28::: ساعت 3:28 عصر

 

 

اینو همینجوری گذاشتم

خوشگل



دلتگی هایم

نویسنده:زهرا::: یکشنبه 85/8/28::: ساعت 3:0 عصر

دلم تنگ است....

برای شب هایی که با تو سحر کردم و خورشیدی که هر روز طلوعش را با    تو نظاره گر بودم....

برای روزهایی که هر لحظه اش با یاد تو گذشت و عبور ثانیه هایی که  آمدن تو را نوید می داد ...

حالا من مانده ام و دلی که هر لحظه بهانه ی تو را میگیرد

و بی تاب توست....

ای کاش می د انستی و می فهمیدی که درون من چه میگذرد
خوب می دونم می فهمی اما ....
چرا چرا
چرا لجبازی میکنی وقتی می دونی بهت نیاز دارمو تو هم بهم نیاز داری
وقتی یاد نگاه چشمات در اون دل شب  می افتم دلم میخواد دوباره تکرار بشه دلم می خوام کنارت بودم
دلم می خواد .... آخ امان از این دلم کاش مهار شدنی بود

منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم در چشمانت خیره شوم دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم ، منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم سر رو شونه هایت بگذارم ... از عشق تو ... از داشتن تو ... اشک شوق ریزم ، منتظر لحظه ی مقدس که تو را در آغوش بگیرم بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم و با تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنم ، آری من تو را دوست دارم و عاشقانه تو را می ستایم



مترسک

نویسنده:زهرا::: یکشنبه 85/8/14::: ساعت 12:28 صبح

 

یک بار به مترسکی گفتم لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای
گفت لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم
دمی اندیشیدم و گفتم درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام
گفت فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند
آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد
هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند



معجزه آمدنت ...

نویسنده:زهرا::: دوشنبه 85/8/8::: ساعت 3:2 عصر

به شقایق سوگند که تو برخواهی گشت
من به این معجزه ایمان دارم ...


باغبان دلشاد کنج ایوان زمزمه کنان می گوید:
" منتظر باید بود تا زمستان برود، غنچه ها گل بکنند ... "


دیرگاهیست که من روزنه را یافته ام
به امید رویش لحظه سبز دیدار
بذر بودنت را در دلم کاشته ام ...

با خودم می گویم :
" نکند بی خبر از راه رسی و من دلخسته
با آن همه گلهای آرزو
در سحرگاه وصال جان خود را به تن خسته دشت بسپارم ... "


از نسیم خواسته ام مژده آمدنت را
به من عاشق رنگین بدهد ...


شک نباید به دلم پای نهد
من خانه قلبم را با اشک مژه گانم آب و جارو کردم
به امید پیوند
به امید لبخند
به امید صحبت
آسمان می خندد ، ماه همچون کودکی معصوم

 

هیچ تردیدی نیست
من به این معجزه ایمان دارم
که تو هم می آیی
تو می آیی


سرسازش دارد ...



یه تشکر خشک و خالی

نویسنده:زهرا::: دوشنبه 85/8/8::: ساعت 1:33 صبح

سلام الان ساعت 1:26 شبه و من اولین مطالبم رو تو وبلاگم میذارم

یکی از دوستای گلم منو تشویق کرد که یه وبلاگ بسازم و کلی هم راهنماییم کرد

می خوام از همینجا ازش تشکر کنم و براش آرزوی موفقیت کنم

سیناجونم مرسی امیدوارم که بتونم جبران کنم

 



دهکده رویاهایم

نویسنده:زهرا::: دوشنبه 85/8/8::: ساعت 1:26 صبح

پنجره را که باز می کنم , نور خورشید ,
 که مدتی خودش را به شیشه مات پنجره چسبانیده بود ,
 نرم و سبک رها می شود در آغوشم
 گرم و ساده , صمیمی و بی ادعا
 چند لحظه خودم را می سپارم به دستان نوازشگرش
 با سرانگشتان مهربانی که دارد
 دانه دانه سلولهای پوست تنم را از خواب شبانه بیدار می کند
 نفس عمیق , کشیده میشود در ریه هایم 
 دستهایم را باز می کنم و تنم را مثل گربه های رانده شده از کنار شومینه , کش می آِورم
 یک صبح تازه , یک تولد دوباره , یک زندگی جدید
 هر صبح , آغاز یک زندگیست , آغاز یک تغییر و شروع یک هیجان
 اینجا همه چیز یک جور دیگر است
 صبحانه یک تکه پنیر با نان برشته و چند برگ ریحان تازه
 و یک لیوان چای داغ و چند دانه کشمش,
 اینجا کسی صبحانه تخم مرغ نمی خورد ,
 تمام تخم مرغ ها , زیر بال و پر گرم مرغ های مادر , جوجه های زرد و کوچکی می شوند که صدای جیک جیکشان طراوت زندگی را در فضای خانه های پر از پنجره , می پراکند
 در اینجا , تماشای جوجه هایی که مثل دانه های تسبیح , به دنبال مادری مهربان , از این سو به آن سو می دوند , خیلی خوشمزه تر از طعم یک دانه تخم مرغ عسلیست , 
 اینجا , مردم تنشان بوی عطر می دهد
 هرکسی از آن یکی دیگر , خوشبوتر
 آقای همسایه بوی عطر گل اقاقی می دهد و خانمش هم بوی نان تازه ,
 دخترشان آرزو , بوی سیب می دهد و پسرشان مسعود , بوی شکوفه بادام
 اینجا آدم ها از ترس اینکه مبادا تنشان بوی بدی بگیرد , هیچوقت عصبانی و بدخلق , نمی شوند
 اینجا کسی توی خانه اش آینه ندارد
 آدم ها روبروی هم می ایستند و موهایشان را شانه می کنند و صمیمانه و گرم به هم لبخند می زنند
 بعضی از حسهای سیاه , هیچوقت از مسیر اینجا عبور هم نکرده اند
 حس هایی مثل : بدگمانی و دروغ و کینه ورزی
 هر روز ساعت هشت صبح و هشت شب باران می بارد
 اینجا کسی چتر ندارد
 مردم زیر باران با هم قرار می گذارند و چای داغ می خورند و در مورد کاشت گلهای توی باغچه و چیدن میوه های درختان حیاط با هم حرف می زنند
 همه آدم ها تا ظهر سرگرم کارند و بچه ها هر چقدر دلشان می خواهد , جیغ می کشند و می خندند
 گنجشک های اینجا بدون واهمه روی شانه مادربزگ های مهربان می نشینند
 اینجا آدم ها همه عاشقند , عاشق درخت و آسمان و رودخانه و هوای باران خورده
 عاشق دره های سبز و گلهای همیشه بهار , عاشق گوسفندهای سر به زیر و کاج های سربلند
 غروب که می شود بوی غذا , مثل نسیم بهاری , مشام هر کسی را تازه می کند و دست های  خسته از کار , برای آغاز یک ضیافت , تن به آب سرد و زلال رودخانه می سپارند
 سر سفره های افطار در هر ظرفی , عشق زندگی و طراوت مهربانی , رنگ به رنگ و طعم به طعم , در  کام آدم ها آب می گردد و صدای خنده , همیشه چاشنی این ضیافت بی نظیر می شود .
 اینجا هیچ دختری از خانه فرار نمی کند و هیچ پسری سیگار هم حتی , نمی کشد
 اینجا دخترها مسابقه بادبادک ها را دوست دارند و پسرها سر ساختن لانه برای گنجشکهای تنبل , مسابقه می گذارند
 اینجا هدیه ی یک شاخه گل , شروع یک زندگی تازه را نوید می دهد و سرخی گونه های یک دختر جوان , مهر رضایتش بر زندگی تازه است
 توی این شهر , کسی تلفن ندارد , تلویزیون و موبایل هم ندارد
 اینجا آدم ها آنقدر به هم نزدیکند که هیچ وسیله سیم دار و بی سیمی نمی تواند آنها را از این که هست به هم نزدیک تر کند
 اینجا کسی واژه محبت و عشق را در موتور های جستجوگر اینترنت , جستجو نمی کند
 محبت , مثل رایحه ای در فضای آبی اینجا , گسترده است و عشق همان ضربان ملایم قلبهای آدم های اینجاست .
 بعد از ظهر , قرار همه آدم ها , کنار رودخانه زیر درخت بزرگ چنار است
 یک زیر انداز سبز و گسترده از چمن و یک آسمان آبی
 صدای آب , درمان استخوان درد مادربزرگ ها و پدربزرگهاست و پروانه ها , همبازی کودکان شاد و بازیگوشند
 دختران جوان اینجا , ماشین های آلبالویی رنگ ندارند
 آنها سوار بر اسبانی سفید در گستره لایتناهی دشت , صدای خنده شان را مثل دانه های گندم , در آسمان می پاشند
 و پسران قد کشیده , بر بلندای تپه هایی از شقایق وحشی , برای روزهای خوب آینده , نقشه می کشند
 پدران , روی کاغذ های سفید و خط دار , برای مادران نامه عاشقانه می نویسند و مادران روی کاغذ های سفید بی خط , سایه روشن لبخند پدران را نقش می زنند
 اینجا همه چیزش جور دیگریست
 شب , همیشه مهتابی ست
 ستاره ها , دانه های مروارید دریای شب های اینجاست
 درون هر خانه یک شمع روشن است تا صبح
 شبها کسی پای آنتن ماهواره و کامپیوتر نمی نشیند
 اینجا همه چیزش قشنگتر و ملموس تر از همه چیز دنیای بیرون از اینجاست
 هیچ چیز مجازی توی این شهر وجود ندارد
 همه چیز حقیقی و زیباست
 صدای گریه و هق هق نمی آید
 صدای شکستن بغض های بسته , سکوت خلسه وار شب را نمی شکند
 صدای کوبیدن نوک انگشت ها به دکمه های سخت صفحه کلید , گوش مادری را نمی آزارد و نور های مصنوعی پشت شیشه های مانیتور , چشم های دختر جوانی را تار نمی کند ,
 اینجا توی همه ی خانه ها , از سی دی به جای زیر گلدانی استفاده می شود و تلویزیون و مانیتور تبدیل به اکواریوم شده است
 آدم های توی این شهر , معنی دروغ را نمی دانند
 تا به حال شیشه هیچ اتاقی نشکسته است و هیچ دری هیچوقت در انتظار کسی تا صبح , نیمه باز نمانده است
 پنجره اتاق را می بندم ,
 شعله شمع بی شرم و صمیمی , برایم می رقصد
 صدای زمزمه گوشنوازی از دور به گوش می رسد
 هنوز دلم می خواهد بنویسم
 نرم نرمک , خواب , در آغوشم می کشد
 اینجا ..
 همه چیزش ...
 جور ..
 دیگریست .............
************

 



<      1   2   3      

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com